برای بار سی و چهارم تمام در و پنجره ها رو چک کردم و وقتی از قفل بودن همه شون مطمئن شدم دست بردم سمت کلاه حولم و با ت های اروم مشغول خشک کردن موهام شدم.
چطور قبلا بدون هیچ مشکلی ساعت ها و حتی روزها تو خونه تنها می موندم؟
رو به روی آینه نشستم و به تصویر خودم خیره شدم. نگاهم از چشم هام سر خورد و افتاد رو پوست صورتم. شقیقه ام. گونه ها. لب ها. به اینجا که رسیدم صحنه ای تو ذهنم جرقه زد.
صورتی چرک و حس انزجاری که با برخوردش با صورتم در من به وجود اومد.
چشمامو بستم و از شدت شوک، بی اراده بلند شدم و ایستادم.
قهوه تو دستم افتاد و زمین رو به گند کشید.
با صدای برخورد فنجون با زمین چشمام باز شد و تو آینه رو به رو به خودم افتاد. قسمتی از پوست قرمز بدنم از بین لبه های باز شده حوله بهم دهن کجی کرد.
ادامه مطلب
درباره این سایت